کمک دانش ذهن/ مغز به تربیت کودکان
دکتر آزاد محمدی (متخصص تعلیم و تربیت و پژوهشگر علوم اعصاب تربیتی)
طرح این مسأله از آن جهت ضروری است که خانوادهها، مربیان و معلمان گاهی تردید دارند برای فهم بهتر دنیای کودکان و نوجوانان و برخورد صحیح با آنان باید به علوم شناختی و متخصصین ذهن و مغز رجوع کنند. این تردید از دو جهت مطرح است: نخست از آن جهت است که والدین/مربیان غرق در کار خود هستند و درباره صحت اقدامات خود مصمماند، زیرا روز به روز شاهد رشد کودکان هستند. بنابراین شیوهای که در تربیت کودکان در پیش گرفتهاند را موفق میدانند و اگر نارضایتیای در این زمینه وجود داشته باشد با تحمیل، پاداشهای مکرر (نوعی باجدهی) یا تهدیدات و اعمال مجازاتهای گوناگون آنان را به راه راست هدایت میکنند!! دلیل دیگری که آنان را در مراجعه به متخصص حوزههای علوم شناختی و تربیت به تردید میکشاند این است که شناخت واقعی و کاملی از اهمیت یافتههای ذهن و مغز ندارند و شاید نمیدانند که متخصصان علوم شناختی و بهویژه کسانی که علوم اعصاب تربیتی را مطالعه و پژوهش میکنند چه کمکی به آنان خواهند کرد تا طرحوارههای ذهنی خود از تربیت را دگرگون کنند.
در ارتباط با زمینهای که تردید نخست را میرویاند باید گفت که چنین امری ناشی از دمِ دست بودن تربیت است؛ به این معنا که نقشی است ناگزیر از انجام آن هستند و روشهای آن را از تجارب گذشته آموختهاند. بنابراین در اینجا لازم است که با متخصص تربیت درباره درستی باورهای خود از تربیت به گفتگو بپردازند و آنها را در ترازوی ارزیابی بگذارند. در ارتباط با تردید دوم نیز باید به این نکته اشاره داشت که این حوزه بسیار جدید است و هنوز انتظار زیادی است که بخواهیم جامعه و دستاندرکاران تربیت آن را بهخوبی بشناسند. در این سلسله نوشتارها سعی خواهم کرد بیان کنم که چگونه متخصصین حوزه علوم شناختی و تربیت میتوانند به والدین و مربیان کمک کنند تا ترسیم درستتری از تربیت و فرصتهای تربیتی داشته باشند، همچنین، با ذکر موقعیتهای عینی نشان خواهم داد که چگونه یافتههای جدید از دنیای ذهن و مغز میتواند راهنمای عمل ما در عرصه تربیت باشد.
در این نوشنار نگاهی خواهم کرد بر اینکه چگونه “نباید”هایی را روبهروی “باید”های دست اندرکاران تربیت بگذاریم. بهویژه که آن “باید” در قالب انتظارات و اهدافی مطرح میشوند که گویا ذهن ومغز کودک/ نوجوان بهطور طبیعی باید پذیرای آن باشد و آن انتظارات را محقق سازد همانطور که فلز در معرض گرما داغ میشود و آب در سرما یخ میبندد.
حال فرض کنیم که والدین/ معلم سعی دارد مهارت یا نکتهای را به کودک /نوجوان بیاموزاند اما کودک/ نوجوان یا نمیخواهد یا نمیتواند آن انتظار و یا مجموعهای از انتظارات از این قبیل را برآورده سازد. مراجعینی که ما داشتهایم از این دست افراد بودهاند و دچار سراسیمگی، اضطراب و خشم میشوند بهنحوی که انگار تربیت به خاتمه رسیده و کودک/نوجوان نتوانسته است در موعد مقرری که خانواده/معلم طلبیده است به هدف مورد نظر برسد. حال در ادامه میتوان برخی تردیدها را در تقابل با انتظارات و بایدهای والدین/ معلم گذاشت:
- چرا باید نظام تربیتی خود را بهگونهای سامان دهیم که در آن انتظارات و اهداف ما باید در سن خاصی محقق شود؟ یعنی واقعا مثلا اگر کودک ما فلان مسالهی ریاضی، فلان مفهوم یا مهارتِ معین را یاد نگرفت، دیگر توانایی آن وجود ندارد؟ باید از خود بپرسیم به راستی منشأ این سراسیمه بودن والدین/ مربی چیست؟ آیا چیزی غیر از این است که ذهن و مغز و قدرت انعطافپذیری (پلاسیتیستی) آن برای یادگیری را نمیشناسیم؟ آیا غیر از این است که هنوز باور نداریم که مغزهای تمامی افراد با هم متفاوتاند؛ زیرا تجربیات یگانه و منحصر به فرد هر شخصی به وی مغزی متفاوت به وی میبخشد؟ آیا غیر از این است که مغز باید برای یادگیری انگیزه یا سودمندیای را بیاید وگرنه نظام توجه و سایرکارکردهای عالی به فعالیت در نخواهند آمد؟ آیا غیر از این است که سراسیمه بودن و تهاجمی عمل کردن ما در عدم قدرت یادگیری، اضطراب، استرس و وضعیتهای ناخوشایند را به کودک و نوجوان منتقل میکند و در نتیجه وی محیط را ناایمن وتهدیدآمیز تفسیر میکند و در نتیجه عملکرد شناختیاش به شدت دچار ضعف و آسیب میشود؟ اساسا آیا به این اندیشیدهایم که سراسیمه بودن و خشمگین بودن ما در قبال کودکان مدارهای برانگیزانندهی هیجان (مانند زمانیکه بدن با حملهی یک موجود خطرناک روبهرو است) را به فعالیت در میآورد و در نتیجه تصاویری که در ذهن وی از ما شکل میگیرد تصاویر موجودی خطرناک وناایمن است و در نتیجه حفاظ و فاصلهای ناخودآگاه بین ما و کودک/نوجوان شکل میگیرد؟ این امور مجموعه نکاتی است که در کنار هزاران نکات دیگر میتوان به شرح، تفسیر و تبیین آن پرداخت و نشان داد چگونه یافتههای جدید درباره مکانیسم عمل ذهن و مغز، میتواند بر انتظارات ما از تربیت سایه بیفکند و بهعنوان والد یا مربی باید این نیاز را در خود احساس کنیم و از دانش ذهن و مغز کمک بگیریم تا اقدامات ما بر شناخت علمی از عملکرد ذهن و مغز مبتنی باشد. مثلاً اگر کودک/ نوجوان در یادگرفتن یک مهارت یا مفهوم با مشکلی اساسی مواجه بود، باید از طریق طراحی فعالیتها و تکالیف ویژه و با اتکا بر اصل انعطافپذیری مغز، اندک اندک زمینه را برای یادگیری آن مفهوم یا مهارت مودنظر فراهم کرد. مشخص است که طراحی چنین فرصتها و تکالیفی در گرو فهم عمیقی از کارکردهای اجرایی و نحوهی عملکرد آنهاست و اگر احیاناً والدین یا مربی چنین چیزی را درک نکند چند حالت رخ میدهد که ممکن است تمامی آن حالات به بدکارکردی سیستم شناختی بینجامد. مثلاً ممکن است به «برچسبزنی» روی بیاورند و دانشآموز یا فرزند خود را با عناوینی همچون کُندذهن، نادان، تنبل و غیره بنامند که ناگفته پیداست چنین عناوینی موجب شکلگرفتن انگارهای ویرانگر از “خود” میشود که عملکردهای فرد در سایرحوزهها را نیز ضعیف میکند، یا در حالت دیگر ممکن است کودک/نوجوان را مجبور به اجرای تکالیف و فعالیتهایی بکنند که انجام آنها نه تنها به بهبود و ارتقای کارکردهای اجرایی نمیانجامد بلکه موجب تضعیف آنها نیز میشود. بنابراین فهمی که امروزه دانشهای مختلف علوم شناختی و بهویژه علوم اعصاب به ما میدهد ما را مجهز میکند در قلمروهای مختلف تربیت- ازجمله در تعیین اهداف و انتظاراتمان از کودک/نوجوان، همچنین در فراهم کردن فرصتهای مناسب برای رشد واقعی و یادگیری عمیق – بهتر و واقعیتر عمل بکینم.
نظرات بسته شده است.